سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مدیر وبلاگ
 
مازرون
سلام بنده عسگرصادقی ازخطه سرسبز مازندران وشهرستان نکاوشاغل درتهران می باشم . هدف ازتاسیس این وبلاگ معرفی جاذبه ها وگردشگری استان زیبای مارندران وهمچنین انعکاس مسائل ومشکلات منطقه می باشد.خواهشمنداست باارائه نظرات سازنده وارزشمندخود بنده رادررسیدن به این امرمهم یاری نمایید. باتشکرمدیریت وبلاگ مازرون
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 230
بازدید دیروز : 133
کل بازدید : 644238
کل یادداشتها ها : 316
خبر مایه


در هر جامعه ای ارزش ها, هنجارها, آداب و رسوم, باورها, زبان و ... وجود دارد که به آن ها فرهنگ می گویند که  از دو بخش مادی(تکنولوژی, ابزار) و معنوی(ارزش ها, باورها) تشکیل می شود که در طول حیات هر جامعه دستخوش تحول می شوند. در واقع جوامع در نتیجه رشد تکنولوژی و تعامل با سایر ملل و پیشرفت دانش و ... و حرکت از "سنت" به سوی "صنعت" را آغاز می کنند که گریزی از آن ندارند و نمی توان جلوی این حرکت را گرفت و نباید هم مانع این حرکت شد.

 
 

اما آنچه که مهم می باشد این است که در این گذار از سنت به صنعت باید تدابیری اتخاذ شود تا افراد با هویت قومی خود بیگانه نشده و از خودِ واقعی شان دور نشوند. به همین دلیل در گذشته پیشینیان ما به شیوه های مختلف سعی در حفظ این هویت کرده تا بتوانند به نسل بعدی منتقل کنند؛ از جمله آنها برگزاری جشن ها و مراسم مختلف بوده است که فردینماشو نمادی از این جشن هاست. این جشن در نیمه مردادماه در روستای میخساز از توابع بخش کجور شهرستان نوشهر در استان مازندران برگزار می شود که از سال 1383 احیا شده و هر ساله برگزار می شود (که حتی در گستره بین المللی نیز قابل تامل می باشد). چرا که نیاز بشر امروزی فقط در اختیار داشتن تکنولوژی های پیشرفته نیست بلکه زندگی کردن با عشق و اصالت و احساس هویت نیاز مهمتری است که غفلت از آن انسان بهره مند از مواهب تکنولوژی های پیشرفته را با مشکلات و سرگردانی های بسیاری مواجه خواهد کرد.

فردینماشو، جشنی دیگر در مازندران       
زمان لحظه شماری می کرد. کندلوس دگربار شاهد دیدار فرزندان خود بود. یکی پس از دیگری می آمدند. خانه های خاموش و پر از سکوت آهسته آهسته نجوا می کردند و از دریچه ها ی آنان نور می پاشید. مردم چشم انتظار لحظه ها تا رسیدن به قله شادی ها به عقربه ها می نگریستند. هنگامه غروب، شیرزنان دهکده کندلوس با لباس های محلی در حال تدارک جشن فردینماشو سر از پا نمی شناختند. شب انتظار به پایان آمد. صبح صادق دمید. خروس دهکده پیام آور سپیدی ها اذان می زد. قوقولی قوقو خیر و خش. آفتاب دگرباره درخشید. در حیاط مشترک جیر سری به همت عمو نامدار و عمو افراسیاب اجاقی برپا شد. خاله فخری و خاله نساء زنان طایفه خود را جمع کرده تا اینکه آش جشن را آماده کنند. هریک به فراخور حال خود کمک می کردند. از کوچک و بزرگ همگی شور و شوق همیاری در سیمایشان موج می زد. در جور سری نیز بوی نان داغ کوچه های پر از سکوت دهکده را فرا گرفته بود و یاد شیرزن دهکده مشتی شکوفه را که در تمام کارهای جشن پیش قراول بود، در همه اذهان زنده می کرد. جماعتی دیگر در کنار تنور سرگرم پختن و رنگ کردن تخم مرغ بودند و زیر لب سرود « فردینماشو یعنی که دلخشی / جمع بووئم همه با خیر و خشی / قدر هم دنم و با هم ووئم / گت و کچیک حتی با شه بامشی» را زمزمه می کردند و غبار غم را با نسیم شادمانی از دل های به درد نشسته می زدودند. خاله مولود برای فردینماشو نذر کرده بود تا آش دوغ بپزد. تدارک آش دوغ  جور سری یادآور خاطرات زیبای همدلی و همزبانی گذشتگان فهیم ماست. زنان و دختران جلیقه بر تن و مرجومه بر سر شادمانی را همساری[1] می کردند. گویی گل های هزار رنگ گلستان کندلوس با نغمه های باد می رقصیدند. صدای دکمه های نقره ای جلیقه ها چه نغمه دل انگیزی را خلق می کرد « در گلستان? هر کوچه/ چه بوی علفی می آمد/     چپری بود/ پی اش جا پای خدا»  و مخمل هزار رنگ در دامان طبیعت سبز البرز چه زیبا و دل انگیز بود. هیاهوی کودکان سکوت هر کوی و برزن را می شکست. کودکانی که کمتر در کوچه پس کوچه های ده یکدیگر را دیده بودند و یا می دانستند که می توان در کوچه ها فریاد کشید، نظاره گر بازی های پرجنب و جوش چال چاش بودند و وفاق و همدلی و شور و هیجان بازی های گذشته را با جان و دل لمس می کردند. ناری ناری ناری کا دوباره از سر گرفته شد. ملا کلا که نامش نیز گواه داناییهاست، چه شور و هیجانی را در پختن آش و نان از خود نشان می داد. جوی میان دهکده که مدتها روزه داری می کرد غافل از راه خویش در انتظار دیداری دگربار به رود می پیوست. از درون خانه ها بوی غذاهای محلی در جای جای دهکده پیچیده بود. روح عباس سینه پر و شکوفه از لابلای کله چوها نظاره گر آنهمه شادی و شادمانی بود، لت های غریب شاهد بازی چال چاش دایی ربیع و همسالانش بود. زمین بازی به وجد آمده بود. صدای دلنشین سرنا برخاست. روح عشق دگربار به جان دهکده دمید. تصاویر زیبای خاطرات و شادیهای عروسی دیروز نوازشگر چشمان هر بیننده بود. روح مرحوم شاهرخ کرمانی نظاره گر سرنا نوازان جوان دهکده بود که به استقبال قدوم بزرگان «پیش نوازی» می نواختند. شور و شعفی در چهره مردمان بود که از نهادشان برخاسته بود گوئیا ذاتشان با این صدا آشناست و این صدا با روح آنان پیوندی دیرینه دارد و گویی این نغمه های دل انگیز را در سرشت آنان نهاده اند. خروار و خاک در زیر سنگفرش ها به رقص آمده بودند. نغمه یادش بخیر پارپیرار را سر می دادند. اردشیر سما مقوم می نواخت. جوانان با قریحه کندلوس با لباس های محلی با چوبدستی حرکات موزونی اجرا می کردند و سرانجام چو سما یا رقص چوب را به نمایش گذاشته بودند. ملا کلا رقصید، خورشید به وجد آمد، کله چو در سماع بود. صخره ها می گفتند سال هاست ما چنین شادمانی را ندیده ایم. کم کم از خاطرمان رفته بود. سراسر شادی و شادمانی به چه آسانی، همه با هم در کنار هم یار و غمخوار هم بودند.  چهره های پرچین و چروک سالخوردگان که از داغ فراق نیز سوخته بودند چون گل از گل می شکفتند. خاطرات گذشته، غبار غم را می زدودند و اشک شوق (اسری) چون دُر از گونه ها می غلطید و قطره قطره چون باران بهاری بر زمین  پاک می ریخت.لانه گنجشک ها در زیر شیروانی های کله چو پر از شادمانی شد.

جمعیت به جلوی حمام دهکده آمده بودند. «هشتی پش» یادآور عروسیهای گذشته و خاطرات شیرین پدرانمان را تکرار می کرد. «ماپره چشمه» صدای پای مینا را می شنید. می غرید و رقص کنان می رفت. جهانشیر چه زیبا از دو خردسال عروس و داماد درست کرده بود. نمایش هنرمندانه، سنت های شادمانه عروسی دیروز همه را به وجد آورده بود. عروس کوچولو بر اسب سوار بود. اسب دیگر به دنبال عروس جهیزیه و خرجی بار می برد. صدای حضور همه جا را گرفته بود و به تن خسته و رنجور دهکده حیات دمید. در جلوی عروس و داماد همه رقص کنان شاباش می دادند، شادمانی به همه ارزانی. و چه زیبا داماد کوچولو انار را پرتاب می کرد.

سرنا، می نواخت. طبل، می کوبید. همه و همه بر گوشهای انتظار می نواختند و سینه های غبار گرفته در دنیای ماشینی امروز را لایروبی می کردند. عاطفه ها شکوفه می زد و چون شهد بر کام مردمان شیرین.

و امّا بعد از ساعاتی آش آماده بود، به میهمانان آش می دادند. همگی در کنار هم و در کنار اجاق و دیگ ایستاده  نشسته آش می خوردند. فردینماشو  از شب تا صبح و از صبح تا به شب وامدار شد و تا شاید او نیز چون دیگر سربازان شادیها همچون جشن تیرگان و بیست و شش نوروز ماه و چهارشنبه سوری و نوروز به جنگ لشکر غم روند. فردینما خود چون درختی که بر کاروان خسته از سفر و سوخته از آفتاب سایه ساری می سازد، بر مردم خسته دیار، نیز سایه سار شادمانی شد، تا نفسی تازه کنند و در این میان کبوتران عشق و قاصدان جشن و سرور بر زمین و دیوارها بذر شادمانه می پاشیدند  و قطره قطره آب بر پای این نونهال می ریختند تا درخت فردینما روز به روز قرص و تنومند گردد. امید آن داریم که باد صبا بذر فردینماشو را به جای جای این سرزمین برده و هدهد خوش خبر نیز این پایکوبی را به گوش صاحب منصبان زر و زور برساند تا در هر زمان و در هر کجا شاهد جشن و سرور و پایکوبی مردم درد کشید? دیارمان باشیم.

پاپیرار - فرهود جلالی کندلوسی






طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ